این نظریه که مبتلا به یک نوع شیزوفرنی حاد شده ام و هر چه دیده ام و تجربه کرده ام توهم بوده؛ غلط است.
حقیقت این است که من هیچ وقت آنها را تجربه نکردم، آن کسی که تجربه اش کرد "تو" بودی.
امروز فهمیدم، اشتباه می کردم که گمان می کردم تو سایه ای از منی، آن کسی که سایه ای از دیگری است من م.
امروز صبح فهمیدم آن همیشه ای لیلا می گفت هم غلط نبود، "تو" همیشه ماندی، من هیچ وقت نبودم، نبودم که بمانم...
امروز فهمیدم، آن کسی که بعد از افول آفتاب باید بنشیند پشت پنجره و "مرده ام این نفس تازه ی من فلسفه دارد" بخواند منم، نه "تو"... سایه ای که بعد از افول آفتاب ناپدید شده منم... نه "تو" .... می فهمی؟
خیلی وقت است که می دانم، "ما" ،من و "تو"، دو وجود مجزا از هم ایم. امروز فهمیدم کسی که میان قاب آینه از چهره اش می ترسم خودم هستم، آن کسی که برق چشمانش دزدیده شده، "تو"یی...
می فهمی؟ من فقط برق چشمانت را دزدیده ام... خودم را جای تو جا زده ام... بعد برای خودم پنداشته ام که "تو" فقط سایه ای از لبخند های من بود...
می فهمی؟
حالا که اینجا نشستی و لبخند های همیشگی ات را نثار چشم های خستم می کنی، می فهمی که من حتی یک انعکاس هم نیستم؟ می فهمی من یک سایه ام؟
می فهمی؟ آن کسی که آن شب تب کرد من بودم، می فهمی که تو مانده ای برای همیشه؟ با همان میم متکلم وحده ی جاودان؟
می فهمی؟
.
.
.
پ.ن: باید نشان درجه ی یک افتخار را این روز ها به قیچی بدهم... من که آدم صبوری نیستم، او تحملم می کند.....